باران می خرم-می دانم!می دانم!...پستچی های جنگ تنبل اند

باران می خرم وقتی که گفتن "بنگ" کودک را سرباز می کند پس برگرد شاخه گل ات را از من بگیر تا پیش از نخستین تانک پیش تو برگردم از همه ی عطرها همان را دوست دارم که پیش از حمله از عکس تو بر می خیزد دیوانه ام می کند از همه ی رنگ ها/ رنگ لبانت را پیش از بدرود و بعد ِ آن/ رنگ منوری را که خاموش میشود در سینه ی گروهبان که دو بچه دارد یک دختر یک پسر و عکس شان را آرام آرام[همان طور که پلک هایش هم می آیند] می سپارد به جیب چپم از همه ی صداها نجوای تو را دوست دارم پشت آن تلفن که خش دارددرصدایش [درهمان شش ساعت مرخصی / که پیش از حمله می دهند در شعاع یک کیلومتر دور از خط] ببین!ببین! گریه نکن...جنگ که تمام شود برایت ابر می خرم باران می خرم بهار می خرم اما حالا فقط یک تابوت دارم که با خودم برایت پست می کنم می دانم!می دانم!...پستچی های جنگ تنبل اند اما... روزی...مطمئنا" روزی به دست ات خواهد رسید نمی گویم ده سال بعد نمی گویم بیست نمی گویم ... خواهد رسید!...فقط، تکانش نده لااقل در دقایق اول بعد...صدایی خواهی شنید مثل موج های دریا مثل پرواز پرنده ای که آرام در هوا چشم بر هم می نهد می میرد مثل درختی که دست هایش را می تکاند و مقابل برف تسلیم می شود چه فکر می کردی؟ خب...معمولا" همین طور است، صدای استخوان های کسی که دوستش می داشتیم صدای استخوان های کسی که روزی...روزگاری [ نه خیلی دور...زمان جنگ!] دوستش داشتیم
گزارش تخلف
بعدی